عاشورا، خاطراتى از مقتل خوانى براساس بخش هایی از مقتل " نفس المهموم"
از زمانى كه بياد دارم، محرم بويژه تاسوعا و عاشورا،عجيب و فراموش ناشدنى بود، از شب تاسوعا تا سوم امام كمتر خانه بوديم، خدا بيامرز پدرم، دستم را مى گرفت از هيئتهاى محله شهريار و Masjed Haj Shafie(مسجد حاج شفيع) تاشاوا و كوچه باغ و ليل آباد و حتى بعضى هيئات اسكو و كهنمو و دسته جات بازار و... هنوز مدرسه نمى رفتم ومعانى بعضى نوحه ها و مقتل ها را نمى دانستم، اما آنها را حفظ كرده بودم، همچنانكه وقتى به كلاس اول ابتدائى تبت نامم كردند، به اهتمام پدر خدا بيامرزم" گلستان سعدى" را تقزيباً حفظ بودم، در مسجد كوچك " دار دلّه زن" از آخوند مكتبى سختگيرى فرا گرفته بودم... انقلاب اسلامى به ثمر نشست،كار زياد بود، از جمله مسئول راديو تبريز شدم، برنامه هاى ويژه محرم، مداح باصفا و مؤثر شهرمان حاج مهدى خادم آذريان كه با لباس ژاندارمرى مى آمد، حاج بيوك آقا آسايش و بعدها زنده ياد ليثى وحاج فيروز و سروده هاى استاد عابد و... اما هميشه از پخش مراثى و نوحه هائى كه جزئيات ظلمهائى كه بر ابا عبدالله(ع) و اهلبيتش رفته بود، اجتناب مى كردم، راستش دلم تاب نمى آورد، پدرم هم كه بشدت اهل بكاء بود توان شنيدن نداشت، بعضاً از حال مى رفت، بعداز مشاغل مختلف سفير شدم و به تاجيكستان رفتم، اولين محرم اقامتم مراسم مفصلى گرفتيم، اما نه نمازخانه سفارت گنجايش علاقمندان را داشت و نه نوحه خوان حرفه اى و روحانى و...داربست و چادر و سخنرانى خودم و بعضاً نوحه خوانى همكارم علیرضا آراسته و... اين مقدمه طولانى براى اين بود كه بگويم تعدادى از همكاران بسيار ناب و خالص از من مى خواستند كه برايشان مقتل بخوانم، چند روز متوالى گزيده هائى از برخى مقاتل را با خود مى بردم، اما دلم تاب نمى آورد كه بخوانم، بقدرى سوزناك و دلخراش بودند، در پاسخ همكارانم كه مى پرسيدند چرا نخواندى بهانه مى آوردم، كه وقت نشد، جا تنگ بود و... براى سال بعد مسجد حضرت حجت بن الحسن(عج) ساخته شد، روحانيون زبده، نوحه خوانها از جمله مهدى عراقى زاده خودمان از تبريز و ساير مداحان نامدار و تا بيش از هزارنفر عزادار اعم از ايرانى و تاجيك و اقغان و برنامه هائيكه بعضاً تا ساعت دو بامداد ادامه مى يافت. تنها در محرم نبود، ماه رمضان، ايام فاطميه(س)، اعياد تولد و وفيات ائمه اطهار، شبهاى جمعه و ... از اين يادها كه بگذرم، امروز عاشوراست،
بو گون كرب و بلا ويران اولوپدى حسين اؤز قانينا غلطان اولوپدى
بندهائى از مقتل معروف"دمع السجوم فى ترجمة نفس المهموم"تاليف مرحوم شيخ عباس قمى با ترجمه مرحوم آيت الله شعرانى را تقديم مى دارم و اميدوارم مشمول حديث شريف نبوى باشيم كه فرمود: مَنْ ماتْ علىٰ حُبِّ آلِ محمد، ماتَ شهيداً
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
گردى سياه و تاريك برخاست ...
آسمان سرخ گرديد و آفتاب بگرفت...
چنانكه ستارگان در روز ديده شدند...
"... حسين(ع) افتان و خيزان بود : به مشقت برمى خاست و باز مى افتاد ...
مدتى گذشت . مردم از كشتن حسين(ع) پرهيز مى كردند و هر كدام اين كار را به ديگرى حوالت مى كرد.
پس شمر ابن ذى الجوشن بانگ زد:مادرتان به عزاى شما نشيند! اين مرد را چرا منتظر گذاشتيد؟
از هر سوى بر وى تاختند .
زينب دختر على(ع) ، از در خيمه بيرون آمد و فرياد زد : كاش آسمان بر زمين مى افتاد! كاش كوهها خرد و پراكنده بر هامون مى ريخت!
بسيارى از رجاله ها بر گِرد حسين بودند و زخم بسيار بر تن او مى زدند.حسين(ع) قدح آب خواست. چون نزديك دهان برد ، خصين ابن نٓمير تيرى بر وى افكند كه بر دهانش نشست و آب خون شد.حسين(ع) قدح از دست بگذاشت.سٓنان ابن آنس نخعى بر او حمله كرد و نيزه بر او زد و خولى ابن يزيد به شتاب از اسب فرود آمد كه سرش جدا كند... برخود لرزيد.
شمر گفت: "خدا بازوى تو را سست كند! از چه مى لرزى؟ " و خود فرود آمد ...
هلال ابن نافع گفت : من ايستاده بودم با اصحاب عمر سعد كه مردى فرياد زد : " ايها الامير ! مژده كه اينك شمر حسين را مى كشد."
من ميان دو صف آمدم و جان دادن او را ديدم: به خدا قسم هيچ كشته به خون آغشته را نيكوتر و درخشنده روى تر از وى نديدم...
تاب رخسار و زيبايى هيئت او انديشه قتل وى را از ياد من ببرد.شربتى آب مى خواست.شنيدم مردى گفت : " آب نخواهى نوشيد تا به جهنم روى و از آب آنجا بنوشى."حسين(ع) را شنيدم كه گفت : " من نزد جد خويش روم و از آب "غير آسِن" بنوشم و از آنچه شما با من كرديد بدو شكايت كنم."
همه خشمگين شدند كه گويى خدا در دل آنها رحمت نيافريده بود.من گفتم : " به خدا قسم ، ديگر در هيچ كار با شما شريك نشوم"
... شمر سر حسين را جدا كرد و به خولى سپرد .سنان نيزه بر پشت حسين زد كه از سينه بى كينه اش بيرون زد. چون نيزه را بيرون كشيد، روح حسين (ع) به اعلى عليين رسيد.گردى سخت سياه و تاريك برخاست و باد سرخى وزيد كه هيچ چيز پيدا نبود: آسمان سرخ گرديد و آفتاب بگرفت ، چنان كه ستارگان در روز ديده شدند. هيچ سنگى را بر نداشتند ، مگر زير آن خون سرخ تازه بود ...
مردم پنداشتند عذاب فرود آمد. كسى در لشگر آمد و فرياد مى زد.
او را از فرياد منع كردند.
گفت : "چگونه فرياد نزنم و حال آنكه مى بينم رسول خدا را ايستاده ، نگاه به زمين مى كند و جنگ شما را مى نگرد و مى ترسم بر اهل زمين نفرين كند و من با آنها هلاك شوم.'
او جبرئيل بود ... و آن روز جمعه بود . دهم محرم سال شصت و يك ، ما بين نماز ظهر و عصر ... و حسين (ع) پنجاه و هشت سال داشت ...
اسب حسين(ع) كاكل و موى پيشانى در خون آغشته كرده بود و سوى سرا پرده زنان آمد : شتابان و گريان و شيهه زنان.دختران پيغمبر بانگ او شنيدند و از سرا پرده ها بيرون آمدند . اسب را زبون و بى سوار ديدند و زين را بر آن واژگون.
فرياد به گريه و شيون بر آوردند . ام كلثوم دست بر سر نهاد و گفت : " اين حسين (ع) است : در ميدان افتاده ، در كربلا سر او از قفا بريده و عمامه و ردا ى او ربوده ..." اين بگفت و بى هوش شد. اسب حسين (ع) دست ها بر زمين مى زد و نزديك خيام حرم ، سر بر زمين مى كوفت تا بمرد...
٠٠٠حميد ابن مسلم گفت : به خدا قسم فراموش نمى كنم زينب ، دختر على (ع) را . دشمن و دوست را بگريانيد چون برادرش را بر خاك افتاده ديد . زارى كرد و به آواز سوزناك گفت : "يا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند.اين حسين است ، به خون آغشته ، پيكرش پاره پاره ، يا محمد ! دخترانت اسير شدند و فرزندانت كشته در اين دشت افتاده اند ، و باد صبا گرد و غبار بر پيكرشان مى پراكند. "
سكينه پيكر پدرش ، حسين(ع) را در آغوش گرفت . جماعتى از اعراب چادر نشين ريختند و او را كشيدند و از پدر جدا كردند . سكينه گفت : چون او را در آغوش گرفتم بى هوش شدم. در آن حال شنيدم مى گفت: چون آب گوارا نوشيديد ، يادم كنيد . چون از غريب يا شهيدى شنيديد ، بر من بگرييد.
ترسان برخاستن و چشمم از گريه آزرده شده بود و لطمه بر روى مى زدم . ناگهان هاتفى گفت : " آسمان و زمين بر او گريستند : - اشك فراوان و خون -" ...
فرشتگان بانگ به گريه بلند كردند و گفتند :" اى پروردگار ! اين حسين (ع) ، برگزيده تو و پسر دختر پيغمبر توست ." خداى سايه قائم (عج) را به آنها نمود و گفت : " به اين انتقام مى كشم خونِ او را "
_______________________
آخرینها از Super User
- درگذشت احياگر موسيقي «فلك» ، صفحه اول روزنامه اعتماد 1402/12/2
- بعثت شادابي حيات - صفحه اول روزنامه اعتماد 1402/11/18
- حضور در تئاتر لیلی و مجنون در تالار وحدت ؛ نمایشی از یعقوب صدیق جمالی
- عکس خوانی دکتر شعردوست (دیپلمات سابق و پژوهشگر آسیای میانه و قفقاز)
- بزرگداشت هشتادوچهارمین سالگرد تولد استاد ساوالان